وزان جایگه بازگشتند شاد


پسندیده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ویران رسید


که داراب را اندرو خفته دید

زن گازر و شوی و گوهر بهم


شده هر دو از بیم خواری دژم

از آنکس کشان خواند از جای خویش


به یزدان پناهید و رفتند پیش

چو دید آن زن و شوی را رشنواد


ز هر گونه پرسید و کردند یاد

بگفتند با او سخن هرچ بود


ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شیرخوار


ز تیمار وز گردش روزگار

چنین گفت با شوی و زن رشنواد


که پیروز باشید همواره شاد

که کس در جهان این شگفتی ندید


نه از موبد پیر هرگز شنید

هم اندر زمان مرد پاکیزه رای


یکی نامه بنوشت نزد همای

ز داراب وز خواب و آرامگاه


هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان کو به اسپ اندر آورد پای


هم انگاه طاق اندر آمد ز جای

از آواز که آمد مر او را به گوش


ز تنگی که شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنید نیز


ز صندوق وز کودک خرد و چیز

به نامه درون سربسر یاد کرد


برون کرد آنگه هیونی چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت


که با باد باید که گردی تو جفت

فرستاده تازان بیامد ز جای


بیاورد یاقوت نزد همای

به شاه جهاندار نامه بداد


شنیده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید


سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

بدانست کان روز کامد به دشت


بفرمود تا پیش لشکر گذشت

بدید آن جوانی که بد فرمند


به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی


گرانمایه شاخ برومند اوی

فرستاده را گفت گریان همای


که آمد جهان را یکی کدخدای

نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی


پر از درد بودم ز شاهنشهی

ز دادار گیهان دلم پرهراس


کجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نیز کان بیگنه را که یافت


کسی یافت گر سوی دریا شتافت

که یزدان پسر داد و نشناختم


به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم این یک گهر


پسر خوار شد چون بمیرد پدر

کنون ایزد او را بمن بازداد


به پیروز نام و پی رشنواد

ز دینار گنجی فرو ریختند


می و مشک و گوهر برآمیختند

ببخشید بر هرک بودش نیاز


دگر هفته گنج درم کرد باز

به جایی که دانست کاتشکده ست


وگر زند و استا و جشن سده ست

ببخشید گنجی برین گونه نیز


به هر کشوری بر پراگنده چیز

به روز دهم بامداد پگاه


سپهبد بیامد به نزدیک شاه

بزرگان و داراب با او بهم


کسی را نگفتند از بیش و کم